سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادمه وقتی تقلب مینوشتیم توی برگه پرستو میگفت چطور این کار میکنید به منم یاد بده..

منم قیافه پروفسوری میگرفتم و میگفتم دبیرستان انجام دادی؟

پرستو هم میگفت نه...و من متفکرانه میگفتم نه جانم سخته که بخوای اینجا شروع کنی...مارو که میبینی در دوران دبیرستان دستی داشتیم دراین کار و کارکشته ایم....

ای حالی میداد:دی

 

زبان استاد سعیدیان و ترم اول....همیشه زبانم بد بود....اونروز هم امتحان ترم داشتیم...وااای نمیدونستم چیکار کنم..اگه میافتادم دوباره کلاس و حق فارسی صحبت نکردن سرکلاس..اون ترم تا جا داشتم سر کلاس زبان جیم زده بودم.....

 

من و آذر پیش هم نشستیم..امتحان تو سالن مطالعه بود..یادمه کنار پنجره بودم و ساعت 2 ظهر...

آفتاب زده بود و مستقیم به من میخورد...آذر زبانش خوب بود.گفت پیش من بشین تا بهت بگم..40 تا سوال تستی..

تا سوال 10 با آذر پیش رفته بودم که گویا مراقب که خانم مرزوکی بود بهم شک کرد واومد جلو گفت اینجا آفتاب اذیتت میکنه برو جلو بشین...!!!!!

وااااااااای از این بدتر نمیشد.رفتم چیزی حدود 5 تا صندلی جلوتر خودم...سمت چپم که دیوار بود..

سمت راستم یکی از پسرای زیس دریا بود...پشت سر و جلو هم پسرای شیلات بودن انگار...

خلاصه هیچ دختری دور وبرم نبود..منم ترم اول و آشنا نبودم که بخوام رو بندازم!!

کل زمان امتحان 40 دقیقه بود..یه لحظه برگشتم.دیدم آذر دار هنگام میکنه و اشاره میده چیکار کردی؟

منم سری به علامت تاسف تکون دادم .....ده دقیقه با پایان امتحان مونده بود که دیدم یهو یه دستمال کاغذی روی میزم

و بعد رو زمین افتاد..سریع برش داشتم...آذر بود که موقع تحویل برگه سوالا جوابارو که تو دستمال نوشته بود بهم داد...

نفسم حبس شده بود...دو دقیقه بی حرکت موندم و وقتی دیدم کسی نفهمیده آهسته بازش کردم و جوابارو نوشتم..نمره ام 16 شد....

 

نمیدونم چرا عادت کرده بودیم تقلب ببریم سر جلسه...هم من هم آذر...

باور کنید بلد بودیم درسارو ولی شده بود مرض برامون....یه سری اعظم هم کنارمون بود...آذر بهش تقلب رسوند..

اعظم برگه تقلب توی دستش بود که یهو آقای قبطانی آموزش اومد سمتمون..وای رنگ هرس همون شده بود گچ...آقای قبطانی معروف بود توی تقلبگرفتن...

اومدو ایستاد روی سر اعظم ...بدون هیچ عکس العملی..انگار منتظر بود که اعظم دستشو باز کنه و تقلبو ازش بگیره..

بنده خدا اعظم وقتی دید راهی نداره بلند شد وبرگه شو تحویل داد....

 

یه استاد داشتیم به اسم استاد خلیلی پور..استاد بیشتر درسای تخصصی ما...فوق العاده با ابهت و سختگیر...

قسم میخورد که بچه ها اگه ببینم سر امتحان من تقلب می کنید کل درسایی که بامن دارید میندازمتون!!

اولین درس شناخت بود...ما خوندیمو رفتیم سرجلسه..برگه سوالارو دادن و دیدیم واای اکثرش لاتینه!

ماهم که عادت نداشتیم به این چیزا..مونده بودیم چه کنیم.همه بچه ها شوکه شده بودن...

که دیدیم مراقب جلسه شد عبود صالحی یکی از کارکنان دانشگاه...

ایشون هم که دید ما نفس نمیکشیم در کلاس رو بست و گفت بچه ها فقط آروم مشورت کنید!!!!!!!

وای بال درآوردیم و همگی با مشورت اون درس رو پاس کردیم....

 

نکته: استاد خلیلی پور چندبار گفته بود بچه ها میخواید تقلب کنید بکنید ولی واااااااای به حالتون اگه من ببینم...

منو آذر هم زیرزیرکی میخندیدیمو میگفتیم ای به چشم استاد...و خلاصه ما بارها تقلب کردیم سر این استاد و چه هنرمند بودیم ما!

 

اها آها یه سری امتحان ارزیابی با بچه های خودمون و امتحان مساحی با بچه های محیط 84 گرفته بودم..و البته من و آذر باهم...

ارزیابی اپن بوک بود..ما اومدیم تموم فرمولای مساحی رو لابه لای کتاب ارزیابی نوشتیم و رفتیم سرجلسه و با خونسری تموم امتحان دادیم.......

گرچه اون ترم من ارزیابی رو افتادم....

 

 

 


[ شنبه 89/12/21 ] [ 11:29 عصر ] [ ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 116734